(این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده! برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید).

راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد! می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم. البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک. تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید. هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم!

خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و چهار بود. تازه از امتحانات آخر سال رها شده بودیم و نمی دانستیم با تعطیلاتی که در پیش است چه کنیم. من آن موقع کلاس نهم راهنمایی را تمام کرده بودم و منتظر بودم کارنامه ها بیاید. دوست داشتم بدانم نتیجه انتخاب رشته چطور بوده. خواهرم فاطمه هم کلاس پنجم ابتدایی را تمام کرده بود و برخلاف من، برای تابستان کلّی ذوق داشت. او و دخترخاله ام فرانک می خواستند در کلاس های خیّاطی ثبت نام کنند. مادرم در ابتدا مخالف این کار بود و می گفت: لازم نکرده، لابد پس فردا می خواهید از مدرسه انصراف بدهید!» امّا پدرم با ملایمت می گفت: ای بابا، خانم جان! بد نیست که دخترمان روی پای خودش بایستد». با این حال مادرم همچنان مخالفت می کرد. تا اینکه فاطمه کلّی گریه و زاری کرد و دست آخر با شرط اینکه معدّلش از هیجده بیشتر باشد، مجوّز ثبت نام در کلاس های خیّاطی را از دستان پرتوان مادر جان دریافت کرد.

از آن لحظه به بعد کار من و فاطمه شده بود اینکه هر روز به مدرسه ایثار» برویم و ببینیم کارنامه ها آمده یا نه. فاطمه با پیشانی در هم و با آه و ناله می گفت: خاک بر سرم شد! دو روز دیگر کلاس های خیّاطی زهره خانم شروع می شود». من هم با بی میلی می گفتم: خب بشود، بهتر». راستش خسته شده بودم از بس فاطمه مرا می کشاند سمت مدرسه. شده بودم سکّه یک پول پیش بچه ها. می گفتند: تقی را نگاه کنید به چه روزی افتاده! یک لحظه آرام و قرار ندارد». من هم اخم و تخم می کردم و برایشان خط و نشان می کشیدم.

از آن طرف از دست مدرسه خواهرم و کارهای دیرشان حرصم گرفته بود. هی می گفتند: هنوز مشخّص نیست» یا خودمان به شما خبر می دهیم». خواهر کوچولو هم که به گوشش نمی رفت. البته خب از انصاف نگذریم مملکت درگیر جنگ بود. چند سال بود. طبیعی بود که خیلی چیزها غیرعادّی باشد و کارها کند پیش برود. یک روز خانم مهدی پور معاون مدرسه که همسایه خانه خاله ام بود خبر داده بود که کارنامه ها دو روز دیگر آماده می شود. خبر که به گوش فاطمه خانم رسید دوباره آرام و قرار از سرش پرید. می گفت: یک هفته از کلاس های خیّاطی زهره خانم گذشته! همین فردا بیا برویم مدرسه». من هم می گفتم:‌فردا با بچّه ها قرار دارم می خواهیم بریم مسابقه. خودت تنهایی برو». بعد او لب و لوچه اش را مچاله می کرد و با صدای بلند می گفت:این حرف آخرت است؟» من هم می گفتم:‌بله». هرچند می دانستم این کار را نمی کند چون از خانه تا مدرسه راه زیادی است. خلاصه او را راضی کردم که به جای فردا شنبه، پس فردا یکشنبه با هم برویم مدرسه و کارنامه ها را بگیریم.

بچّه ها می گفتند کسی آمده به نام منصور که خیلی ادّعایش می شود. می گفت با دوچرخه از روی کانال رد می شود. کدام کانال؟ کانال فاضلاب پایین خانه هامان. هرکه بیفتد داخلش اگر خوش شانس باشد و زنده بماند، کم کم ایدز و هپاتیت می گیرد. من هم پیش بچّه ها ارج و قربی داشتم. ارج و قرب که چه عرض کنم،‌ جوگیر بودم. می گفتند تنها کسی که می تواند روی منصور را کم کند تو هستی. خلاصه روز شنبه صبح دوچرخه هامان را درآوردیم و رفتیم سر قرار. ده بیست نفری از بچه های خودمان و بچه های اطراف آمده بودند. هرکس با دوچرخه از روی کانال رد شود و برود روی زمین های کشاورزی آن طرف، یک توپ فوتبال جایزه دارد. یعنی نفر مقابل باید برای او تهیّه کند. صبح بود و هنوز خورشید در نیامده بود. منصور پسری بود کوتاه قد و چرک و چیلی و تپل. از دیدنش احساس خوشایندی نداشتم. نمی دانم چرا امّا احساس بدی نسبت به او داشتم. همینکه مرا دید گفت: تو می خواهی با من مسابقه بدهی بچه سوسول؟» من هم گفتم: جنابعالی کدام جانوری باشید؟ به جا نمی آورم!» خلاصه از این حرف های مسخره ردّ و بدل کردیم و وقت مسابقه فرا رسید.

خورشید کم کم از پشت کوه در می آمد. پشت لوله های وسط کانال قرار گرفتیم و مثل گاوهای وحشی زمین را پاشنه زدیم. با صدای سوت شروع کردیم به رکاب زدن. هنوز یک متر نرفته بودیم که صدای داد و فریاد بچّه ها بلند شد: فرار کنید!». ناگهان اتّفاقی افتاد که تنها در خبرها شنیده بودیم: شکسته شدن دیوارهای صوتی. چند عدد جنگنده در بالای سرمان ظاهر شدند و تا توانستند روی سرمان بمب ریختند. من و منصور که وسط های لوله بودیم با کلّه افتادیم توی فاضلاب.

نمی دانستیم چه کار کنیم. ترس و بیچارگی با هم قاطی شده بود و درد امانمان را بریده بود. به منصور گفتم: همه اش تقصیر توست. تو اینجا آمدی و این اتّفاق افتاد». هرچند خودم پشیمان شدم. به هم کمک کردیم و دوچرخه هامان را درآوردیم. دل توی دلم نبود. بوی دود و خاکستر به مشامم می آمد. بعضی از بچّه ها روی زمین افتاده بودند و بدنشان زخمی شده بود. از دیدن این صحنه ها داشتم جان به در می شدم. ناگهان محسن از دور آمد و داد زد: تقی بدو!‌ مدرسه ایثار!» تا اسم مدرسه ایثار را شنیدم نزدیک بود از هوش بروم. فاطمه. خدایا خودت رحم کن! امّا او که باید خانه باشد؟ بعدها شنیدم که دخترخاله ام فرانک صبح آن روز آمده خانه مان و خواهرم را قانع کرده که همان روز بروند و کارنامه ها را بگیرند. دوچرخه را رها کردم و با همان پای شل دویدم. آنقدر دویدم که از نفس افتادم. به نزدیکی مدرسه که رسیدم کلّی آدم را آنجا دیدم که بر سر خودشان می زدند و گریه و زاری می کردند. از مدرسه اثری نبود. انگاری با خاک یکسان شده بود. ناگهان یکی از میان جمعیّت داد زد: اولیای این دخترک کجاست؟» فکر کردم که شاید آشنا باشد. از سر کنجکاوی نگاهی انداختم. چهره اش قابل شناسایی نبود امّا نمی دانم چرا نزدیکتر شدم. به هر سختی ای که بود از لای جمعیّت گذشتم و به بالای پیکر کوچکش رسیدم. دو نفر بودند. یا امام حسین (ع) فرانک را می شناختم امّا این یکی را. تا اینکه دست های مشت شده اش را باز کردم. کاغذ مچاله شده ی خونینی در آن بود که رویش نوشته بود: فاطمه غلامی، معدّل کل: هجده و نیم».

داستان کوتاه «نیم‌نمره بیشتر»

مدرسه ,فاطمه ,امّا ,کلاس ,خانم ,خانه ,مدرسه ایثار ,دوچرخه هامان ,زهره خانم ,خیّاطی زهره ,تمام کرده
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها