این داستان رو حدوداً یه ماه پیش نوشتم و برای پایگاه نقد داستان فرستادم امّا هنوز که هنوزه، نقد نشده برای شما میذارم که اگه دوست داشتید، بخونید و نقاط ضعف و قوّتش رو بگید راست گفته اند که آدم را سگ گاز بگیرد امّا او را جوّ نگیرد می خواهم برایتان داستانی ابلهانه تعریف کنم از کودکی هایم البته انتهایش کمی چندش آور است و کمی بیشتر دردناک تصمیم با خودتان است که بخوانید یا نخوانید هرچند من دومی را پیشنهاد می کنم خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و چهار بود تازه از امتحانات آخر سال رها شده بودیم و نمی دانستیم با تعطیلاتی که در پیش است چه کنیم من آن موقع کلاس نهم راهنمایی را تمام کرده بودم و منتظر بودم کارنامه ها بیاید دوست داشتم بدانم نتیجه انتخاب رشته چطور بوده خواهرم فاطمه هم کلاس پنجم ابتدایی را تمام کرده بود و برخلاف من، برای تابستان کلّی ذوق داشت او و دخترخاله ام فرانک می خواستند در کلاس های خیّاطی ثبت نام کنند مادرم در ابتدا مخالف این کار بود و می گفت لازم نکرده، لابد پس فر
آخرین جستجو ها